کد مطلب:222978 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:694

گریز از قفس
گریز از قفس

میله های زندان را شمرد، چهار تا بود. دوباره سر برگرداند و به دیوار نیمه ویران چشم دوخت. شاید اینجا، یادگار زندان پیشینیان بود. روی دیوار، جای خطوط بسیار دیده می شد. چهارده خط ، هفده خط ، پنجاه خط ، سی ضربدر ، هشتاد دایره، پنجاه و دو مربع، سی وسه درخت ، بیست و دو پروانه ... .

نشان مدت حبس، و ذوق و قریحه زندانی .

ـ (می دانم كه خدا با من است.)

ـ (به عشق او، هنوز امیدوارم.)

ـ (مرگ هم مرا از یاد برده است.)

ـ (زندان، محل ادعا و عمل است.)

یادگاری های بی شمار، از زندانیان رسته یا جان باخته.

او هم تكه ای سنگ برداشت و نوشت :

ـ ( فردا صبح، آخرین دیدار با آفتاب ! )

به یاد آورد مادر و خواهرانش، عصر همان روز، رخصت یافته بودند تا با او دیداری داشته باشند. تنها پنج دقیقه، و هر لحظه اش یاد آور سالهای تلخ و شیرین بود. برای هیچ مادری قابل تحمل نیست كه در هیچ زمانی او را به اتاقی فرا بخوانند كه دیگر فردا نشانی از حیات فرزند در آن نیست.

ـ (مادر! گریه نكن، حكومت استبدادی ، یعنی همین، اسم دفاع از خود را قتل می گذارند و چون آل حنظله ، از بازاریان سرشناس هستند و حكومت گران این ملك هم صاحبان حجره و زر و سیم اند، به من مهلت ندادند كه شرح ماجرا را بگویم.)

فروهر و فریده، فقط می گریستند.

ـ (ملاقاتی داری فرید ، البته آخرین بار، چون تا سحر چیزی نمانده است.)

فرید، دوباره چشم گشود و آنچه را كه می دید باور نداشت. فكر و خیال نبود اما به رؤیا می مانست. برقی در دیدگانش درخشید و گفت :

(فرناز! تویی ؟ آخر چگونه؟)

پنداشت خواب به سر شده صورتش را سیلی زد، خواب نبود.

ـ (حالت چطور است؟)

ـ (اگر پدرت بفهمد؟)

فرناز زانو زد.

ـ ( من بی تو چه كنم؟ امروز به آتشكده رفتم و برایت نیایش كردم. باورم نیست كه تو را از دست بدهم. بعد از تو من خودم را خواهم كشت! )

فرید در برابرش نشست.

ـ (تو خوبی ؟ چرا چهره ات را به اشك میهمان كرده ای ؟ بخند، خنده گل زیباست. بگذار آخرین هدیه تو به من سیمای متبسّمت باشد.)

ـ (هر چه فكر كردم راهی برای نجات تو بیابم، كمتر یافتم. پدرم قاضی شهر است و حكم به مرگ محبوب من داده است. اگر تو كاووس را نمی كشتی ، شاید او پدر زن خوبی برای تو می شد.)

ـ ( حیف، حیف. تو چرا به خودت زحمت دادی و به این مكان تنگ و تاریك و نمور آمدی ؟ باید به فكر فردا باشی ، فردای بعد از من! )

فرناز به فرید نگریست. فرید در خود بود. غم در سینه اش بالا می آمد و می نشست. غمی به پاكی طلا و به گوارندگی گوارا آب نهرهای بی انتها. خیالش پر می گشود و بعد بالش را در گوشه زارهای اندوه پر انبوه آن فرو می هشت.

فرناز، نگاه در چهره اش دوخته بود. گذاشته بود تا فرید حال و هوای خود را بازگوید. فكر می كرد اگر دهان به حرف بگشاید، فرید را از حال و هوایش می كَند و آشفته اش می كند. سكوت كرده بود و دیده و دهان بر عزیزش دوخته بود تا او خود حرفش را پی بگیرد.

ـ ( زودتر از اینجا برو، عزیز! مرا فراموش كن. من هیچ كمكی به تو نكردم، فقط اسباب دردسر و دل تنگی ات بودم . من كه با دیدنت ، اول بار ، خراب جمال و كمال تو شدم، چه گلی به سر گل همیشه بهار خانه قاضی استخر زدم. برو، برو، برو! )

ـ (كجا بروم؟ كجا را دارم كه بروم؟ پیش كه بروم؟ بروم خانه ای كه قاتل فریدم درآن حكم می كند، یا به گورستان بروم و منتظر بمانم تا پیكرت را در میان شیون مادر و فروهر و فریده به خاك بسپارم؟)

بغض بر حنجره فرید چنگ انداخته بود. غم در چهره اش پرسه می زد. اندوه وآزار، صبوری را از او ربوده بود و می خواست هر آنچه را كه در دل دارد، واگویه كند تا بلكه دلش، دل مالامال از انبوهه اندوهش سبك شود.

ـ ( فرناز! تو جوانی ، آرزوی تمام جوانان استخر و شیراز و اردشیر خوره و كازرون، این است كه تو را در كسوت سپید عروسی در كنار خود ببینند. خودت بهتر می دانی كه كاووس های بسیاری در این دیار به عشق تو دم فرو بسته اند! )

نگاه پر از اندوه فرید، قلب فرناز را خاراند. احساس كرد غم او غم خودش است. برای لحظه ای دلش از دست روزگار سر رفت. زبانش سنگ شده بود، در برابر مصیبتی كه بر سر فرید آور شده بود. نمی دانست لب بگشاید و كلامی بر لب براند. تازه چه كلامی می توانست بر زبان راند تا نقبی بر غم فرید زند و از بار آن بكاهد.

ـ ( من به آخر خط رسیده ام. یك زندگی خوب و رؤیایی ، فقط در خواب و خیال نفش می بندد. آن از رفتن پدرم و این از مردن من. اگر مادرم دقّ نكند، واقعا شانس آورده است! )

فرناز دستی به موهای پریشانش كشید و گفت:

ـ (من فكری به خاطرم رسیده، كه شاید راهگشای تو باشد.)

فرید دل به كلام عزیز سپرد.

ـ (نگهبان زندان بَردیاست. او مرا به خوبی می شناسد و بارها و بارها در مقاطع مختلف مرا با پدرم دیده است.

ما می توانیم لباسهای خود را با هم عوض كنیم و تو از این چهار دیواری نفرین شده بگریزی و به جایی بروی كه دست هیچ یك از مأموران حكومت و عمَال آل حنظله به تو نرسد.)

پیشنهاد عجیبی بود.

ـ (آنها تو را به جای من خواهند كشت.)

ـ (نگران نباش. هیچ قانونی نمی تواند مرا به مرگ محكوم كند.)

ـ (تو به جرم مشاركت در فرار من محاكمه خواهی شد.)

ـ (برای آن نیز چاره ای اندیشیده ام. ساعتی دیگر تو از زندان خارج می شوی . اسب تیز پای من ، انتظار تورا می كشد تا به سوی كوه و دشت و بیابان بال كشد و تو را نجات دهد. قبل از بیرون رفتن. دست و پای مرا می بندی و در قسمت تاریك اتاق می گذاری . اگر اعتماد به نفس داشته باشی وترس را به خود راه ندهی ، موفق خواهی شد.)

اشك تشكر ، بر چهره فرید نشست.

ـ ( به كجا بروم؟ بی تو، دنیا برای من گورستانی وسیع است. دل خوش دارم كه در هنگام اعدام، دیدگانم تنها به تو دوخته می شود. اگر هم موفق شدم. دیده ای كه تو را نبیند، همان بهتر كه هیچ كس و هیچ چیز را نبیند! )

ـ (دوستت دارم فرید، می فهمی ؟ این را با تمام وجود می گویم. یادت می آید كه چگونه مرا شكار كردی ؟

جوانك سر به زیری كه در آتشگاه مقدس به نیایش پروردگار یكتا، مشغول بود و هیربد بر بالای سرش اوراد مذهبی را قرائت می كرد.

من به همراه دوستانم الهه و فرنگیس و پوران دخت و شیرین، خیره زیبایی و متانت و وقار تو شده بودیم. فرنگیس به من گفت : خوشا به حال دختری كه افسر طلایی همسری چنین سروری را به سر بگذارد!

همان دیدار كافی بود كه مهر تو در كنج دلم خانه كند و هر بار به هر دلیلی كه نام جوان زرگر شهر را می شنیدم، آتش عشق زبانه می كشید و مرهمی نمی یافتم تا این درد را درمان كنم تا آن روز كه آمدی ...)

فرید به گذشته ها كوچید.

ـ (من شكارچی نبودم، صید تو بودم كه آن قدر گشتم و گشتم تا به دام تو درافتم. اوصاف دختر زیبا و با شعور و اهل ادب و فرهنگ قاضی شهر، شیرین ترین افسانه ای بود كه ذهن زبان اهل كوچه و حجره و كوه و دشت با آنان الفتی خاص داشت.

آن روز فراموش نشدنی ، كه دل غرق شده در نگاهت را به دریا زدم و بیقراری ام را بریده بریده فریاد كردم، زمانی كه اگر لب وا نمی كردم، باید سر به بیابان می گذاشتم و راهی وادی جنون می شدم . تو كه نمی دانی من چه كشیدم تا به تو رسیدم.)

ـ (برخیز فرید! زمان رفتن است. اگر سرنوشت چنین باشد كه من و تو بار دیگر به هم برسیم، باید از این فرصت استفاده كنیم و از چنگال هیولای مرگی ناخواسته و بی دلیل بگریزیم، شتاب كن عزیز! ما از هیچ لحظه ای نباید غافل شویم.)

ـ (بعد از من ...)

ـ (خون بهای كاووس را پدرم خواهد پرداخت.)

ـ (با تلخی وداع چه كنم؟ ... بی تو چه كنم؟ ... هر روز كه تو را نبینم، مرگی دیگر است . بگذار مرا اعدام كنند و ...)

ـ ( دیگر از مرگ سخنی نگو ... ما برای فكر كردن به شادی و امید و تلاش و كار و صبح و آینه و عشق و آفتاب به این دنیا آمده ایم ... اگر توانستی به بغداد روی ، عریضه ای به خلیفه بنویس ، شاید او این حكم را فسخ كند ... پدرم می گفت او می تواند احكام قاضیان و داوران نواحی و بلاد را با رأی و تفسیر خویش نقض كند! )

ـ (من روزی باز خواهم گشت.)

ـ (تا آن روز، نام و یاد توست كه بر من نسیم عشق می وزد. من روزها و ساعتها و لحظه ها را می شمارم تا تو بیایی و نام هر دویمان بر تارك عشاقی كه وصل را به مدد امید و محبت و از خود گذشتگی به دست می آوردند، ثبت شود.)

ـ (و من با شجاعت تو را از پدرت خواهم خواست.)

ـ ( و من هم تا انگشتری الماس از مادر مهربانت نستانم، برای گفتن آری به عشق و عزیز و همه امیدم، ناز خواهم كرد! )

هر دو خندیدند.

ـ ( مهربان من، شتاب كن! )

فرید با لباسهای فرناز به در نزدیك شد. فرناز، با دست و پای بسته، از گوشه تاریك محبس فریاد زد :

ـ (نگهبان! نگهبان! )

بردیا نزدیك شد.

ـ (سلام فرناز، من در خدمتگزاری حاضر هستم.)

ـ (در را باز كن.)

بردیا درب زندان را گشود. فرید كه نقاب بر چهره زده بود. به تاریكی خیره شد، ناگهان با آستین پیراهن اشكهایش را سترد و بیرون رفت. نزدیك در كه رسیدند ، ناگهان داروغه استخر هویدا شد. رنگ از روی فرید پرید. همه چیز تمام شده بود.

ـ ( تو كیستی كه از زندان خارج شده ای ؟ نقابت را بردار! )

فرید مردّد ماند

ـ (قربان! فرناز است. دختر قاضی شهر)

داروغه به احترام كنار رفت و فرید سوار بر اسب سپید فرناز، به سوی سرنوشی می گریخت كه با رنگ آبی عشق نقاشی شده بود ...